ورود کاربر

جملات تربیتی

من امتياز مادي براي شما آرزو ننمايم ،امتياز مادي ،امتياز علمي،تجاري و صنعتي نخواهم .براي شما امتياز روحاني خواهم .يعني شما بايد از نظر اخلاقي برجسته و ممتاز باشيد

ایمان آوردن آقا عبد الرحیم

 

آقا رحیم اهل بشرویه و مسلمان متعصّبی بود از اینکه می دید مردم بهائی می شوند خیلی ناراحت می شد. یک روز پیش ملّای محل رفت و از او پرسید: با بهائیان چکار کنیم؟

ملّا جواب داد: که هر کس یک بهائی بکشد به بهترین جای بهشت می رود. آقا عبدالرحیم به فکر افتاد چند نفر بهائی را بکشد تا به بهشت برود. یک روز اسلحه اش را برداشت و به سراغ یک پیرمرد بهائی به نام حاجی بابا رفت.

آقا عبدالرحیم به حاجی بابا گفت:چون تو بهائی هستی می خواهم تو را بکشم. حاجی بابا جواب داد: اشکال ندارد ولی حالا که قرار است مرا بکشی بیا قدری با هم صحبت کنیم. حرفهای حاجی بابا در آقا عبدالرحیم تأثیر کرد به جای کشتن حاجی بابا تصمیم گرفت تحقیق کند. حاجی بابا او را به منزل خواهر ملاحسین بشرویه برد. آقا عبدالرحیم یک روز و نیم بدون خواب و استراحت با بهائیان بحث کرد عاقبت ایمان آورد. احبّاء به او گفتند حضرت بهاءالله زنده هستند و در قلعه عکّا زندانی می باشند.

آقا عبدالرحیم تصمیم گرفت به زیارت جمال مبارک برود از ایران تا عکا راه زیادی بود و شش ماه طول کشید تا به عکّا رسید. نگهبانان اصلا اجازه نمی دادند کسی وارد قلعه شود. برای بهائیان حتّی وارد شهر شدن هم خیلی مشکل بود. آقا عبدالرحیم به هر طریقی بود وارد شهر عکّا شد. اوّل به کنار دریا رفت و خودش و لباسهایش را شست. بعد چون میدانست نمی تواند وارد قلعه شود تصمیم گرفت دور آن را طواف کند. مناجات می خواند و از خدا می خواست راهی برای زیارت حضرت بهاءالله پیدا کند.

ناگهان دید دستی از پنجره زندان او را به درون می خواند. متوجه شد حضرت بهاءالله او را احضار می فرمایند. با اینکه می دانست همه جا پر از نگهبان است اهمیتی نداد. پیش خود فکر کرد وقتی حضرت بهاءالله او رآحضار فرمودند من باید بروم. به طرف قلعه رفت و از میان نگهبانان گذشت هیچکدام جلویش را نگرفتند و اصلا او را ندیدند! آقا عبدالرحیم به اتاق جمال مبارک رسید و داخل شد 

حضرت بهاءالله فرمودند: « ما چشم نگهبانان را بستیم تا تو بتوانی به ملاقات ما بیایی.» هنگام مرخصی، حضرت بهاءالله چند لوح به آقا عبدالرحیم دادند که برای احبّای ایران ببرد. در راه بازگشت هنگامی که اقا عبدالرحیم در بغداد بود پلیس به او مشکوک شد. آقا عبدالرحیم فهمید که می خواهند او را دستگیر کنند . در دلش مناجاتی خواند و از خدا خواست که الواح را حفظ کند. بعد بسته ی الواح را در یک مغازه انداخت و به راه خود ادامه داد. پلیس ها او را دستگیر کردند و در اداره ی پلیس از او سؤالاتی کردند و چون فهمیدند غریبه است و آدم خوبی است او را آزاد کردند.

آقا عبدالرحیم فورا به بازار برگشت و به طرف همان مغازه رفت، صبر کرد تا مردم رفتند بعد آهسته به مغازه نزدیک شد صاحب مغازه او را صدا کرد و با گرمی الله ابهی گفت، معلوم شد صاحب مغازه بهائی بوده است. آقا عبدالرحیم متوجّه شد از آن همه مغازه در بازار بغداد، خواست خدا این بود که درست از جلوی تنها مغازه ی بهائی گذر کند که الواح از بین نروند.

نور_ایمان صفحه ۱۳۲ 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.
  • تگ های مجاز : <a> <em> <strong> <cite> <code> <ul> <ol> <li> <dl> <dt> <dd>
  • خطوط و پاراگرافها به صورت اتوماتیک جدا سازی می شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی

سیستم امنیتی
این سیستم امنیتی برای دفع کامنت های اسپم است.
Image CAPTCHA
حروفی را که در تصویر می بینید را تایپ کنید.