ورود کاربر

جملات تربیتی

آنكه انديشه اي بهتر دارد و رفتاري برتر ،به گفتار و كردار هماهنگ با شريعت و قانون عمل مي كند .

دختران بدجنس سیاهپوست

 

 

 

کریستین بولرود
پدرم، که گروهبان آموزش نظامی بود به سربازانش می‌گفت، "اینجا نه سفید وجود دارد، نه سیاه؛ نه قهوه‌ای، نه زرد – فقط سبز است و بس." در منزل ابداً دوران سیاه و قهوه‌ای و زرد و سبز مجاز نبود. سبز مطرح می‌شد مبادا یکی از خواهران بزرگترم مایل به داشتن قرار ملاقاتی با ارتشیان باشد. پدرم همیشه با افتخار این داستان را تعریف می‌کرد که چگونه پدربزرگم شخصاً با جان اف کندی آشنایی داشت امّا چون او کاتولیک و عاشق پاپ بود به او رأی نداد. بله، من سفیدپوست و به قاعدۀ لوتری بار آمدم و سپاسگزارم.
امّا، هرچه والدین ما سعی کردند ما را در دنیای فقط سفید خود نگه دارند، ما دخترها به طریق خودمان از آن دایره قدم بیرون گذاشتیم. یکی از خواهرها با یک دورگۀ اسپانیولی/ بومی امریکایی ازدواج کرد؛ دیگری تصمیم گرفت با یک نظامی ازدواج کند و امّا من؛ من هم بهائی شدم – دیانتی که اصل عمده و اساسی آن این است که کلّ عالم انسانی یک خانواده است و اگر به این اصل قائل نباشیم و به موجب آن عمل نکنیم دنیا ناگزیر به مصیبت عظیمی دچار خواهد شد.
البتّه این نظریه که همۀ ما واقعاً اعضاء یک خانواده هستیم برای من بسیار جالب و جاذب بود امّا مشکلی داشتم. در بخش عملی ناتوان بودم. خانوادۀ من همیشه سایر اعضاء عائلۀ بشری را کسانی که مانند آنها نیستند تلقّی می‌کردند؛ یعنی متفاوت؛ متفاوت‌تر از آن که بتوان با آنها معاشرت کرد. ما حق نداشتیم با بچه‌های سیاهپوست بازی کنیم؛ و امّا بچه‌های مکزیکی؟ اصلاً حرفش را نزنید. آنها متفاوت بودند. آنها "دیگری" محسوب می‌شدند. در خصوص سیاست خانوادۀ بولرود در این قضیه شکّی وجود نداشت – هیچ کس، غیر از سفیدپوستان، به اندازۀ سفیدپوستان، خوب، تحصیل کرده، و سختکوش نبود. بنابراین، اگرچه روح من بسیار مجذوب این حقیقت روحانی وحدت بود، امّا مغز من در اثر هفت نسل مغزشویی پروتستان سفیدپوست طور دیگری فکر می‌کرد. با صدای بلند از خدا می‌پرسیدم، "خدایا، در این مورد چطور می‌خواهی به من کمک کنی؟" نمی‌دانستم که او روش خاصّ خود را به کار می‌برد.
قبل از آن که بهائی شوم، تمامی رابطۀ من با خدا تسلیم ناشی از ترس بود: "خدایا، لطفاً نگذار خانم فاین منو پای تخته ببره که مسأله حلّ کنم." "خدایا، لطفاً نگذار منو مراقب راهرو انتخاب کنن." "خدایا لطفاً، لطفاً، لطفاً! نگذار سندی منو ببینه!" آه، سندی؛ چطور می‌توان او را توصیف کرد؟ او دختر سیاهپوست 110 کیلویی کلاس ششم بود که جنبش سیاهان را قطعاً به قاعدۀ خودش تعبیر و تفسیر می‌کرد. خانم فاین از کلاس می‌رفت بیرون و سندی را مسئول کلاس قرار می‌داد – به احتمال قوی به این علّت که خودش هم از او هراس داشت. بعد، سندی به همه می‌گفت خفه شوند و کلاس را زیر نظر می‌گرفت تا قربانی خودش را پیدا کند. در این موقع بود که دعای من شروع می‌شد که یا مدرسه آتش بگیرد، یا خدا مرا به صندلی تبدیل کند یا کس دیگری صدایی از خودش در بیاورد که چشمان تیزبین عقاب‌گونۀ سندی روی آن فرد نگون‌بخت قفل شود و با زبانش او را زنده زنده بخورد.
تصوّر می‌کردم که خدا و من یکدیگر را خوب درک می‌کردیم: من دعا می‌کردم و ننه من غریبم بازی در می‌آوردم و او مرا از هر آنچه که ترسناک می‌دانستم حفظ می‌کرد. به نظر می‌آمد که مؤثّر واقع می‌شد زیرا آن سال ابداً مراقب راهرو نشدم؛ خانم فاین هیچگاه مرا برای حلّ مسأله پای تخته نبرد و آشکارا همچون صندلی بودم زیرا سندی هیچ وقت مرا ندید. یقین پیدا کردم که خداوند حافظ من است. بنابراین وقتی در شانزده سالگی بهائی شدم، نگرانی نداشتم. تصوّر می‌کردم فردی خاصّ هستم. منظورم این است که من به عرفان پیامبر جدید خداوند نائل شدم – مطمئنّاً چتر حمایت او گسترده‌تر می‌شد؛ صحیح؟ خیر؛ غلط: و حکمت هر امری آزموده می‌شود.[1] صبر کن؛ یک دقیقه صبر کن! کسی به من نگفت که امتحان خواهم شد!
و من، آن سال سه مرتبه، توسّط سه دختر مختلف سیاه‌پوست که همه کمر به تحقیر من بسته بودند، مرا آزار روانی می‌دادند و حتّی به خشونت جسمی تهدید می‌کردند، امتحان شدم! و ادعیۀ مندرج در کتاب کوچک بهائی بلوطی‌رنگم اثر جادویی‌اش را از دست داده بود! هرچه "هل من مفرّج"، "لوح احمد"، "لوح احتراق" برای حفظ و صیانت خود می‌خواندم اثری نداشت که نداشت. نمی‌فهمیدم چه اتّفاقی افتاده است. اگر این آزمایش ایمان من بود، ابداً نمی‌دانستم چگونه باید آن را بگذرانم و قبول شوم.
ولی می‌دانستم که باید کاری کنم زیرا نفرت شدید از آن دخترها در من رو به فزونی و به وضوح به کلّ افراد سیاهپوست در حال گسترش بود. احساس می‌کردم که در دعاهایم فریبکار و ریاکارم امّا نمی‌توانستم مانع از آن بشوم. من از این دخترها بدم می‌آمد – نفرتی حادّ و شدید داشتم. منظورم این است، مگر من با آنها چه کرده بودم؟ هیچ. در این باره عمیقاً اندیشیدم. اگر کاری نکرده‌ام، پس واقعاً به من مربوط نبود. دربارۀ شکنجه‌گر قبلی‌ام فکر کردم و خودم را از این معادله بیرون کشیدم. نه، واقعاً به من ربطی نداشت! این دختر خانه‌ای داشت و زندگی برای خود. ممکن است مشکل در آنجا باشد. ممکن است زندگی غمباری داشته باشد. ممکن است خود او نیاز به "مفرّجی" داشته باشد. پس برایش دعا کردم. با آن دستور کار نهانی جهت رهایی از درد و رنج خودم دعا نکردم، بلکه صادقانه و واقعاً دعا کردم که او از درد و رنجش رهایی یابد.
روز بعد، او در دستشویی تنها بود که من وارد شدم. نزدیک بود برگردم، ولی موضعم را حفظ کردم. کمربند زیبایی داشت.
گفتم، "از کمربندت خوشم میاد."
گفت، "ممنونم." در آینه نگاهی به او انداختم. خسته بود و چشمانش اندکی سرخ شده. وقتی به من نگاه کرد، برای اوّلین بار او را انسان دیدم نه دیو. من هم به حرف آمدم.
پرسیدم، "حالت خوبه؟ کمی محزون به نظر میرسی." برای اوّلین بار نگاهش به من به یک آدم بود نه یک سوسک و گفت: ، "آره، رابطه‌ام رو با دوست پسرم همین الآن به هم زدم."
گفتم، "آه؛ متأسّفم."
گفت، "متشکّرم." بعد، زنگ خورد و به کلاس ریاضی رفتیم.
این دیدار کوتاه همه چیز را تغییر داد. نه با هم دست دادیم و نه آواز کومبایا یا چیز دیگری خواندیم، ولی شکنجه تمام شد. من برای او فاقد اهمّیت شدم و او برای من شخصی دارای احساسات شد. در بقیه مدّت سال، وقتی در راهرو از کنار هم ردّ می‌شدیم به چشمانش می‌نگریستم و سلام می‌کردم و گاهی اوقات او هم متقابلاً سلام می‌کرد. 
اگر این امتحانی روحانی بود، پس در آن قبول شدم – در اثر آن رشد کردم و بیش از پیش با لبخندی بر لب به دیدگان سیاهپوستان نگاه می‌کردم. متوجّه نکته‌ای شدم – از هر ده نفرشان نـُه نفر به لبخندم با لبخندی جواب می‌دادند! و نه برای آن که نمایی نژادی یا هرچیز مثل آن بخواهم ترسیم کنم، امّا در 9/99 درصد موارد سیاهپوستانی که من با آنها روبرو شدم با محبّت و با رفتاری دوستانه بودند. آیا این تعصّبی مثبت است که دارم؟ نمی‌دانم، امّا قطعاً واقفم که در وضعیت اجتماعی من اکنون به طور طبیعی به سوی جماعت سیاهپوستان جذب می‌شوم – زیرا رفتارشان باعث می‌شود خیلی با آنها راحت باشم.
آیا این همان مشاهدۀ دیگران به عنوان عضوی از خانوادۀ خویش نیست؟ فرزندان من تجربه‌ای با انواع گوناگون مردمان نداشتند و ملزم نبودند بر این احساس که خودم بدان مبتلا بودم غلبه کنند. آنها در حالی که هیچگونه تفاوتی را نمی‌دیدند بزرگ شدند. آنها که اعضاء جامعۀ بهائی بودند با کلّیه افراد این رنگین کمان معاشرتی بس نزدیک داشتند. وقتی پسرم دانیل دو ساله بود، در برامز (Braum’s) که در اوکلاهما بهترین است مشغول خوردن بستنی قیفی بودیم. او به جای آن که با خانواده بنشیند، اندکی در این سوی و آن سوی چرخید؛ بعد به سوی زوج سالمند سیاهپوستی رفت و به آنها لبخند زد. آنها نیز لبخندی تحویل او دادند. سپس دانیل کاری را که درست می‌دانست انجام داد. وارد قسمتی شد که آنها نشسته بودند و درست انگار که آنها پدربزرگ و مادربزرگش هستند، نزد آنها نشست و بستنی‌اش را خورد.
در آن لحظه متوجّه شدم که می‌توانم تمامی تی‌شرت‌هایی را بپوشم که روی آن نوشته: یک سیّاره و یک امّت... لطفا؛ یا میلیونها جزوه پخش کنم که در آنها این کلام نقش نقش بسته: "همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار." امّا اینگونه وحدت نوع بشر واقعاً تحقّق می‌یابد – یک لبخند در هر دفعه.
 


[1] این عبارت در واقع ترجمۀ "یُفرَقُ کُلُّ أمرٍ حکیم" نازله در لوح احمد است که حضرت ولی امرالله با عبارت And the wisdom of every command shall be tested ترجمه فرموده‌اند – م

 

ارسال کردن دیدگاه جدید

محتویات این فیلد به صورت شخصی نگهداری می شود و در محلی از سایت نمایش داده نمی شود.
  • تگ های مجاز : <a> <em> <strong> <cite> <code> <ul> <ol> <li> <dl> <dt> <dd>
  • خطوط و پاراگرافها به صورت اتوماتیک جدا سازی می شود.

اطلاعات بیشتر در مورد قالب های ورودی

سیستم امنیتی
این سیستم امنیتی برای دفع کامنت های اسپم است.
Image CAPTCHA
حروفی را که در تصویر می بینید را تایپ کنید.