ورود کاربر

جملات تربیتی

آنكه انديشه اي بهتر دارد و رفتاري برتر ،به گفتار و كردار هماهنگ با شريعت و قانون عمل مي كند .

داستان

( چرا هواپیما را به دست من نداد ؟ )

عمه شیدان با تخته و شیشه یک هواپیمای کوچک برای او ساخت . سپس با یک قلم مو روی هواپیما را رنگ زد و روی آن یک پرچم کشور ایران کشید و آن را به شیدان هدیه داد .

روز جمعه که روز تعطیلی مدارس بود شیدان با خوشحالی هواپیمایش را برداشت و به پارک رفت . پارک خیلی شلوغ بود به همین علت شیدان رفت به خلوت ترین قسمت پارک . آنجا هواپیمایش را به طرف آسمان می انداخت و جست و خیز کنان می گفت : هواپیما کوچولو پرواز کن برو بالاتر بالاتر .

هواپیما خیلی بالا نمی رفت به همین دلیل شیدان یک چوب بلند برداشت و با آن هواپیما چرخی خورد و روی شاخه های درخت سیب افتاد . در پای درخت پیرمردی کلاه به سر مشغول رسیدگی به درخت و هرس گردن شاخه های درخت بود . شیدان با دیدن او فریاد زد آهای هواپیمای مرا که روی شاخه درخت افتاده به من بده . پیرمرد نگاهی به شیدان انداخت و باز سرش را پایین انداخت و مشغول انجام کارش شد . شیدان پیش خود فکر کرد این پیرمرد نادان حتماً گوشش نمی شنود سپس با صدای بلندتری فریاد زد آهای با تو هستم زود باش هواپیمای منو بده . اما پیرمرد حتی این بار نیم نگاهی هم به او نینداخت و بی تفاوت به کارش ادامه داد . شیدان با دلی غمگین و چشمانی اشکبار چاره ای به جز برگشتن به خانه ندید . عمه با دیدن قیافه ناراحت شیدان از او پرسید چی شده چرا ناراحتی ؟

شیدان دیگر طاقت نیاورد و گریه کرد و جریان ماندن هواپیمایش در بالای درخت را برای عمه تعریف کرد . آنها با هم به کنار همان درخت در پارک برگشتند . هنوز آن پیرمرد مشغول قطع شاخه های اضافی درختان بود . بنابراین عمۀ شیدان با لحنی مهربان و مؤدب خطاب به پیرمرد گفت : پدر بزرگ ببخشید من یک کاری با شما دارم ممکن است خواهشم را انجام دهید ؟

پیرمرد لبخندی زد و گفت : بفرمائید کار شما چیست ؟

عمه گفت : لطفاً اگر برایتان امکان دارد آن هواپیمای اسباب بازی که در بالای شاخه درخت سیب قرار دارد را به من بدهید .

پیرمرد با کمک نردبان بلندش هواپیما را از روی شاخه های درخت پایین آورد .

شیدان فریاد زد آن را به من بده . زود باش مال من است .

اما پیرمرد بدون آن که اعتنایی به او بکند هواپیما را به دست عمه داد .

عمه به پیرمرد گفت : متشکرم پدر بزرگ . زحمت کشیدید .

شیدان در حالی که چشمانش از تعجب گشاد شده بود فکر کرد : پس صدای مرا می شنود اما چرا هواپیما را به دست من نداد .

راستی بچه ها شما می دانید چرا پیرمرد هواپیما را به دست شیدان نداد ؟

*****************************************

شعر : « ادب »

ای بچه ها ادب چیه ؟ بچه با ادب کیه ؟

بچۀ با ادب منم ببین چقدر مؤدبم

وقتی یکی حرف می زنه تو حرف اون نمی پرم

با دهن پر از غذا حرفی و من نمی زنم

وقتی ازم سئوال بشه قشنگ اونو جواب می دم

جواب احوالپرسی رو چه خوب و با ادب می دم

وقتی یکی چیزی می ده از اون تشکر می کنم

بچه خوب و با ادب منم منم منم منم